وبلاگ رسمی و شخصی آریا آدینی

وبلاگ رسمی و شخصی آریا آدینی

فاصله ها را با یک نگاه میشود برچید ، فاصله ها را برچین ، نگاهم کن

 

داستان اردوگاه اوردوک آریا آدینی

قسمت دوم 


  بعد از اینکه این جمله را از دهان پاتریک شنیدیم مانده بودیم چکار کنیم ، از طرفی خیلی دوست داشتیم به آن اردوگاه

برویم و از طرفی میترسیدیم با رفتن به این اردو چیزهایی ببینیم و کارهایی بکنیم که از این به بعد پاتریک بیش از پیش

دستمان بیندازد.

چهار نفری از سالن غذا خوری خارج شدیم ، وقتی که ناظم دبیرستان (آقای سانچز) در میکروفون اعلام کرد 10 دقیقه برای 

رفتن سر کلاس هنر فرصت داریم ، همگی به سمت کمدهای فلزی و رنگ و رورفته ای که وسایلمان در آن بود رفتیم.

راشل در حالی که با زیپ کوله پشتی اش کشتی میگرفت و ابرهایش را بالا انداخته بود گفت:

"( اگه از من بپرسید میگم حداقل برای این که روی پاتریک رو کم کنیم ، باید به این اردو بریم... )"

در همین حال پیتر که آخرین تکه همبرگر بزرگش را در دستش گرفته بود و تازه از سالن غذاخوری بیرون آمده بود و 

دهانش پر بود ، به ما پیوست و با صدای بلند و مسخره ای گفت:

"( میشه بی خیال دعوات با پاتریک بشی!؟ ما نمیتونیم به خاطر دعوای بچه گونه ی شما دو نفر به زور بیایم به اون

اردوگاه مسخره! )"

و بعد هیکل گوشت آلودش را محکم به من زد و با شوخی گفت:

"( مگر اینکه مارکوس دوباره بخواد کابوی بازی در بیاره ، اونوقت قضیه فرق میکنه. )"

راشل در حالی که کتاب هنرش را به زور از کیف پر از لباسش بیرون میکشید گفت:

"( من که حتما میرم ، شما رو نمیدونم)"

بعد در کمد را قفل کرد و با حالتی تحقیر آمیز دستش را روی شانه ی پیتر گذاشت و گفت:

"( بجای اینکه اینقد بخوری یه کم به فکر لاغریت باش. )"

اریک موهای سیاه و بلندش را که در صورتش تاب بازی میکردند و چشمان آبی اش را مخفی کرده بودند کنار زد و در

حالی که شلوار تنگش را میتکاند گفت:

"( منم میرم...فــردا رضایت نامه رو برای آقای نیکلسون میارم و بعد منتظر میمونم تا سه شنبه شه. )"

من هم بالفاصله ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:

"( خب مث اینکه چاره ای نیس ، منم میام! )"

رویم را به طرف شاندی کردم و با که حالتی گویی جوابش را میدانستم لبخندی زدم و گفتم:

"( شاندی هم که مث همیشه با من موافقه... مگه نه!؟ )" 

شاندی کمی مکث کرد و بعد از اینکه به ناخن های تازه لاک زده اش کمی خیره شد پس از کمی درنگ گفت:

"( آره...منم میام. )"

همه به پیتر زل زدیم....

من سکوت را در هم شکستم و گفتم:

"( خب ، پیتر تو چی؟ میای؟ )"

پیتر که هنوز مشغول تمیز کردن تکه های همبرگر از لای دندانهایش بود گفت:

"( مجبورم بیام...غیر از اینه؟ )"

بعد از شنیدن این جمله همگی مثل فیلمهای تینیجری فانتزی لبخد با مزه ای به هم زدیم و بعد راهی کلاس شدیم.

فردای آن روز طبق برنامه همه بچه ها رضایت نامه هایشان را به آقای نیکلسون تحویل دادند.

بالاخره شنبه شد...

ساعت 7 صبح یک روز آفتابی و البته خنک ، دو اتوبوس زرد رنگ جلوی مدرسه ما ایستاده بودند...

من و شاندی طبق معمول همیشه با هم به سمت مدرسه می آمدیم ، وقتی اتوبوس ها را جلوی در مدرسه دیدیم

کلی ذوق زده شدیم.

فقط ده ، دوازده قدم تا مدرسه فاصله داشتیم و همچنان با ذوق و شوق به راهمان ادامه میدادیم که یکباره سر و کله

پاتریک پیدا شد.

پاتریک با اسکیت بورد آبی رنگش که پارسال از مادر بزرگش هدیه گرفته بود به سرعت وارد مدرسه شد و در حالیکه

دستش را جلوی دهانش گرفته بود فریاد زد:

"(هی شاندی ، اردوک جای دخترا نیس ، بهتره برگردی خونه. )"

بعد از گفتن این جمله و خنک کردن دل خودش اسکیت بردش را دست گرفت و از پله های جلوی در مدرسه بالارفت و

وارد سالن شد.

پشت سر او پیتر ، راشل و اریک از پشت اتوبوس ظاهر شدند و از فاصله ی چند قدمی به ما دست تکان دادند.

راشل با صدای بلند فریاد زد:

"(باید بریم داخل تا اول بشمورنمون.)"

وقتی همه با هم وارد سالن شدیم یک صف طولانی 95 نفری از دانش آموزان 4 کلاس را دیدیم که البته جلوی همه

"پاتریک کلرتون" را دیدیم.

پاتریک با همان پرستیج خاص خودش ایستاده بود...

در حالی که چشمان سبزش به ما خیره شده بودند موهای کوتاهش را ماساژ داد و با حالتی تمسخر آمیز یک 

چشمک بچه گانه زد و گفت:

"(برید ته صف. )"

بعد در حالی که لبخند تلخی میزد یک لحظه روی پنجه هایش بلند شد و بعد از صاف کردن گلویش و تکان دادن 

گردنش ، چشمانش را گشاد کرد و به آقای نیکلسون که تمام این مدت سخنرانی میکرد خیره شد.

پس از نیم ساعت سر پا ایستادن ، بالاخره آقای نیکلسون ما را به سمت اتوبوس ها راهنمایی کرد.

من ، شاندی ، پیتر - اریک و راشل در اتوبوس عقبی بودیم و پاتریک چاپلوس و بدجنس هم در اتوبوس جلویی.

  اتوبوس ها حرکت کردند...

بعد از دقیقه وول خوردن در خیابان ها بالاخره به بندر رسیدیم و از آنجا سوار یک لنج سفید رنگ و بزرگ شدیم.

با لنج فقط یک ساعت در راه بودیم.....

همه منتظر بودیم تا اردوک را ببینیم ، حداقل فعلا خشکی اش را...

در میان پچ پچ بچه هایی که تا حالا به اردوک نیامده یودندو هر کدام از اردوک چیزهایی به دیگری میگفتند صدای

نعره ی پیتر بلند شد:

"( رسیدیم ... اوردوک ... اوناهاش ... خشکیه ... )"

در آن لحظه تمام بچه ها یکباره سرشان را برگرداندند. از دور که میدیدی فکر میکردی صدایی انفجاری یا چیزی شبیه

آن شنیدند.

همه ی بچه ها با دهانش بازشان به اوردوک خیره شده بودند... یک جزیره بزرگ ، کلی درخت بلند و یک قله ی بزرگ

که در آغوشش با چیزی شبیه برگ غول پیکر درختان نوشته شده بود:

"( به اوردوک خوش آمدید...)"

ادامه دارد...


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , farhangshahr23.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com